کد مطلب:93723 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:427
[صفحه 60] مخلوقات برای این بود، كه: جودی كند، نه سودی كند. من نكردم خلق تا سودی كنم او فیاض است و منشاء تمام صفات حسنه، و اقیانوس مواج كمالات موجود در عالم، و اگر در ما صفتی از آن صفات یافت می شود، قطره ای از آن اقیانوس بیكران است، و هستی مخلوقات از جمله افاضات خداوندی است، كه عین كمال است، او با خلقت مخلوقات اولین مرحله ی كمال را برای خلائق ایجاد فرموده، تا سكوی پرش مراحل دیگر تكامل قرار دهند، و به نهایت مرحله ممكن كه لقاء اوست، برسند.[1]. مرحوم الهی قمشه ای این عارف و اله اشعاری در شرح خطبه متقین سروده كه در ذیل فرازها می آوریم وی در ذیل (روی ان صاحبا لامیرالمومنین یقال له همام كان رجلا عابدا فقال یا امیرالمومنین صف لی المتقین حتی كانی انظر الیهم) چنین گوید: شنیدم عاشقی پروانه خوئی رفیق خلوت آن سلطان دین را یكی دلباخته پیش شه عشق بیامد نزد آن شه با دل پاك بیامد تا نشان ز آن یار جوید بیامد تا شه افروزد دلش را [صفحه 61] بیامد با دلی روشن تر از ماه دلی لعل بدخشان آب از و یافت دلی همچون دل پروانه مشتاق بیامد تا شود مست از می عشق بیامد تا سر اندازد به خاكش همی گفت ای علی ای سر اسرار توئی چون در وصف خویش سفتی بگو اوصاف مرغان چمن را كه چون بر آشیان جان پریدند كه چون بر وصل دلبر دل سپردند كه چون آن تشنه كامان آب جستند كه جام عشق آنان كرد لبریز كه آنان را حجاب از دیده بگشاد كه آنان را فرشته خوئی آموخت كه آنان را، ز حیوانی رهانید كه آنان را به كوی عشق ره داد كه آنان را حریف نفس دون كرد كه آنان را چو ماه روشن روانساخت كه آنان را نشان از آن بی نشان داد كه آنان را جمال یار بنمود كه آنان را ز ناپاكی و زشتی كه آنان را به اوصاف كمالی [صفحه 62] كه آنان را محبت در دل افكند كه آنان را به دانائی ورادی[2] كه كرد آن عندلیبان را به گلزار بر آنان از كه بی نیرنگ و تدبیر بگو اوصاف آن پاكان كه چونند بگو در صبح و شام و گاه و بی گاه بگو چون با خدا با خلق چونند یكایك شرح حال نیكوان گو توئی چون كاشف سر نهانی برون از گنج خاطر ریز گوهر سپس در ذیل (فتثاقل (ع) عن جوابه ثم قال (ع): یا همام اتق الله و احسن فان الله مع الذین اتقوا و الذین هم محسنون فلم یقنع همام بذلك القول) گوید: گران آمد علی را كاندر آغاز ز یاقوت لب آتش برفروزد ولیكن گفتش از دستور باری كه ایزد یار هر پرهیزكار است چو شه بر كشتی بی لنگرش تاخت فزود از آتش عشقش به دل تاب امیر خویش را بگرفت دامن [صفحه 63] تو صاحب خرمنی من خوشه چینم نقاب افكن جمال نازنین را تو ای شاهنشه خوبان خدا را بزاری باز شه را داد سوگند ز بس بر شاه عرض شوق بنمود سپس در ذیل (فحمد الله سبحانه تا فقسم بینهم معایشهم) چنین می سراید: در اول، پاك یزدان را ثناء گفت پس آنگه قفل این گنجینه بگشاد نخست افروخت انوار قواهر رقم زد نقش پیدا و نهان را به ذات خویش بر خلقش عطا بود نه حسنش را جهان پیرایه بخشید به خورشید است دایم سایه محتاج نه خار عیب امكان گلشنش را جمالش بسكه ناز دلبری داشت به عالم ذات پاكش كرد احسان چو مهر روشن است این گرچه راز است نه خار جبر بود، اندر به باغش [صفحه 65]
خداوند واجب الوجود است و دارای كمال مطلق، كه: هیچ نقصانی در او تصور نمی شود تا بخواهد با خلقتش جبران نقصی كند و در حقیقت، آفرینش
بلكه تا بر بندگان جودی كنم
در آئین محبت راستگوئی
حریف صحبت آن عشق آفرین را
علی گنجینه سر الله عشق
دلی چون گل ز داغ عشق صد چاك
طریق وصل آن دلدار پوید
ز برق عشق سوزد حاصلش را
كه مهرش در برابر بد رخ شاه
دلی خورشید تابان تاب از او یافت
نه بر جان بر رخ جانانه مشتاق
هیاهوئی كند از هی هی عشق
فدای عشق سازد جان پاكش
ز سر پاكبازان پرده بردار
و لا یرقی الی الطیر گفتی
كه بگسستند از هم دام تن را
كه چون در كوی جانان آرمیدند
كه چون ره در حریم شاه بردند
در این تاریك شب مهتاب جستند
كه جز یار از همه كردند پرهیز
بروی حق دو چشم پاك بین داد
چو مهر و ماه جانهاشان بیفروخت
به اوج قدس انسانی رسانید
در خلوت سرای قدس بگشاد
چنین خونخوار دشمن را زبون كرد
غیر دوست دلهاشان بپرداخت
دو چشمی در فراقش خونفشان داد
هزاران پرده زان رخسار بگشود
منزه ساخت چون خوی بهشتی
فزود آرایش نیكو خصالی
به جان جز مهر جانان گفت مپسند
به علم عشق بخشید اوستادی
نكو فكر و نكو ذكر و نكوكار
نصیب پارسائی گشت تقدیر
بتن در این جهان وز دل برونند
چه باشد كار آن یاران آگاه
چگونه از برون چون از درونند
بیفكن پرده خوش زین راز نیكو
بیار از عشقبازان داستانی
چه باشد از حدیث عشق خوشتر
سخن گوید گشاید پرده زین راز
دل خامش در آن آتش بسوزد
برو نیكی كن و پرهیزكاری
به نیكوكار مردان نیز یار است
ز موج عشق سرگردانترش ساخت
نشد آن تشنه از یك جام سیراب
به عجز و لابه كای دارای خرمن
گدای كویت ای سلطان دینم
عطائی ده گدای خوشه چین را
مران از درگه احسان گدا را
كه دل در آتشم تا چند تا چند
زبان شه به راز عشق بگشود
درود حق به جان مصطفی گفت
كه ایزد چون جهان را كرد بنیاد
زد آنگه نقش اعراض و جواهر
مركب ساخت حرف جسم و جان را
نه سودا با گدایان كرد بر سود
جهانرا آفتابش سایه بخشید
نشان از سایه نبود در شب داج[3].
نه ظل نقص، مهر روشنش را
كی از خود یك نظر بر دیگری داشت
ز طاعت بی نیاز ایمن ز عصیان
كه خور از سایه خود[4] بی نیاز است
نه درد جور در صافی ایاغش[5].
صفحه 60، 61، 62، 63، 65.